دکورپرداز
دکور پرداز

آخرین گفت وگوهای دو دوست در جبهه

آخرین گفت وگوهای دو دوست در جبهه

به گزارش دکور پرداز، مثل این که گلوله مستقیم تانک نزدیکش خورده بود و همه جایش از بین رفته بود. فقط سرش سالم بود. وقتی رفتم پیکرش را ببوسم، دیدم چشمانش باز است؛ همانطور که خودش می خواست و می اظهار داشت: «دوست دارم با چشمان باز به شهادت برسم تا دشمن فکر نکند چشم بسته در این راه قدم گذاشته ام».



به گزارش دکور پرداز به نقل از ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق مقابل السلام) که در میان دانش آموزانش به مکتب معروف است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش آموز جذب کرد و تا ۱۷ سال و (۱۷ دوره) بعد از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاع مقدس حدود ۹۰۰ دانش آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، ۱۰۰ نفر به شهادت رسیدند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شدند و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیات های مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بی نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، بطور قطع کم نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده های شهدا و برخی هم رزمان و دوستان آنها، خاطرات این شهیدان جمع آوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس انتشار یافته است.

مادر شهید مسعود شیخ بابایی روایت درباره ی فرزندش روایت می کند: «سال ۱۳۴۷ در خیابان دماوند تهران، ایستگاه پمپ بنزین قاسم آباد به دنیا آمد. بچه متفاوتی بود؛ مهربان و حرف گوش کن. اصلاً لجبازی نداشت. شجاع بود و درس و اخلاقش عالی. مسعود ۸ ساله بود که از جانب نیروی هوایی به خانه های سازمانی در افسریه منتقل شدیم. وقتی رفتم پرونده اش را بگیرم، مدیر مدرسه اش بسیاری از او تعریف کرد.

تا آمدم دستم را به سمت سینه اش ببرم، پدرش اظهار داشت: «نه؛ چون از سینه به پایین سوخته است.»

خطش خوب نبود؛ اما ریاضی و ادبیات و نقاشی اش عالی بود. از هشت سالگی نمازش را خواند. همین طور ۱۰ ساله بود، گاهی نماز شب هم می خواند. همه احکام را یاد گرفته بود و وقتی دبیرستانی شد، من احکام سخت را از او می پرسیدم.

برادرش که می خواست برود جبهه، مسعود مانعش شد و اظهار داشت: مامان ناراحت می شود تو بروی. می خواست راه باز شود که خودش برود جبهه! این اواخر، شب ها روی تشک می خوابید و فقط چرت می زد. تمرین می کرد که اگر توی جبهه شرایط سخت شد، از قبل تمرین کرده باشد.

با شهید سعید حسینی، پسرعمه اش، خیلی رفیق بودند. دائم در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. باهم به نماز جمعه می رفتند و در مسجد نمازها را به جماعت می خواندند. روحیاتشان باهم جور بود. هفته ای یکبار به خانه عمه اش می رفت و شب می ماند.

سال ۱۳۶۴ از پایگاه مالک اشتر به جبهه اعزام شد. در عملیات «فاو» ترکش خورد و در بیمارستان بستری شد. پایش خیلی درد داشت. بهار ۱۳۶۵ در عملیات آزادسازی مهران جزو نیروهای خط شکن بود. اظهار داشت: «مادر بچه ها برای بدرقه می آیند؛ شما نمی آیید؟» گفتم: «نه! بمان و درس بخوان.» اظهار داشت: «نه من باید بروم. مردهایی که زن و بچه دارند، می روند و شهید می شوند و من خجالت می کشم بمانم.»

پرسید: «شما راضی نیستی من بروم؟» گفتم: «چرا، قلباً راضی ام. می خواهم پیش حضرت زهرا (س) روسفید باشم. برو، به شرطی که درس هایت را هم خوب بخوانی.» دفعه آخر که می رفت، گفتم: «الهی به سلامت برگردی و رزمنده ها پیروز شوند و کربلا را بگیرند و برایم تربت کربلا بیاوری.» اظهار داشت: «چشم، اگر رفتم کربلا، برایت تربت می آورم.» یک دفعه برایم یک مهر نماز آورد که رویش نوشته بود: «تربت راه کربلا.»

از پایگاه مالک اشتر اعزام شدند. رفتیم برای بدرقه شان. هرچه ماشین ها را نگاه کردم، مسعود را ندیدم. بالاخره در آن شلوغی پیدایش کردم. چند شاخه گل برده بودم. هنگامی که حرف می زد، گل ها را پرپر می کرد و مرا نگاه می کرد و دست تکان می داد. این آخرین دیدارمان بود. نامه می داد و تلگراف می زد که خیلی زود می آیم؛ ولی نیامد. سعید حسینی ۲۵ دی ۱۳۶۵ شهید شد. روز ۸ بهمن هم مسعود شهید شد و ۱۳ بهمن تشییعش کردیم.

مثل این که گلوله مستقیم تانک نزدیکش خورده بود و همه جایش از بین رفته بود. فقط سرش سالم بود. وقتی رفتم پیکرش را ببوسم، دیدم چشمانش باز است؛ همانطور که خودش می خواست و می اظهار داشت: «دوست دارم با چشمان باز به شهادت برسم تا دشمن فکر نکند چشم بسته در این راه قدم گذاشته ام». تا آمدم دستم را به سمت سینه اش ببرم، پدرش اظهار داشت: «نه؛ چون از سینه به پایین سوخته است.»

تشییع جنازه اش در قصر فیروزه بسیار پرشکوه انجام شد و بسیاری از مردم برای تکریم آمده بودند. خودش گفته بود اگر شد، کنار عموی شهیدش دفنش نماییم، در همان قطعه ۲۸؛ ولی نشد و در قطعه ۲۹ کنار دوست شهیدش مجید بخشعلی او ر ا به خدا سپردیم.

همچنین هاشم صدفی تهرانی همکلاسی شهید مسعود شیخ بابایی روایت می کند: سال ۱۳۶۱ وارد دبیرستان سپاه که شدم، مسعود شیخ بابایی از نخستین رفقایم بود. پدر مسعود نظامی و کارمند نیروی هوایی ارتش بودند و خانه شان در شهرک نظامی قصر فیروزه افسریه بود.

مسعود با خیلی از بچه های مکتب فرق می کرد و تیپ خاصی داشت. بنا بر این با تیم ما خیلی زود رفیق و صمیمی شد. هم قد و هم هیکل ما بود؛ اما با آنکه لاغر بود، گاهی دو سه برابر ما غذا می خورد. خوب یادم هست ما مشغول نخستین پرس غذا در سینی های استیل چهارقسمتی بودیم که مسعود باردیگر در صف غذا ایستاده بود و دومین پرس را گرفته بود.

خیلی لوطی و شجاع بود و این را بارها ثابت کرده بود. سال ۱۳۶۳ ما در سعادت آباد مشغول ساختن خانه شدیم. به مسعود گفتم می خواهیم لوله کشی های خانه را عایق و پوشش بکشیم. مسعود خیلی مردانه و لوطی، سه چهار روز تمام از زندگی اش زد و پا به پای من کار کرد. یک زیر پیراهنی داشت که موقع کار ضدزنگی شد، لحظه شهادتش همان تنش بود و این را هیچ گاه فراموش نمی کنم.

یادم می آید مسعود هنگام تشییع جنازه امیرحسین ذاکری که در عملیات «والفجر ۸» در سال ۱۳۶۴ شهید شد، خیلی به هم ریخت. همیشه باهم کل کل و بگو و بخند داشتند و خیلی رفیق بودند. وسط خیابان دستش را روی شانه ام گذاشت و اظهار داشت: «هاشم، پس از امیرحسین دیگر نمی خواهم زنده باشم.»

کمتر از یک سال بعد، مسعود هم به امیرحسین ذاکری و دیگر دوستان شهیدمان پیوست. وقتی از عملیات «کربلای ۵» برگشتم، خبر شهادت مسعود واقعاً مرا شوکه کرد. تا مدت ها حالم گرفته بود که باید فراغ چنین رفیق درجه یکی را تحمل کنم.



در ادامه قاسم چراغعلی خانی از همرزمان شهید مسعود شیخ بابایی می گوید: در آغاز ورودمان به منطقه عملیاتی کانال ماهی، روبروی خاکریز تیپ الغدیر یزد در سه راه شهادت، از نفربر پیاده شدیم، همان لحظه مسعود شیخ بابایی را دیدم؛ خیلی خوشحال شدم و سرپایی خوش وبش بسیار مختصری کردیم.

گفتم: «مسعود سریع بگو منطقه چه خبر است؟» مسعود چون زودتر از ما به منطقه آمده بود، توضیح داد: «عراق پاتک کرده، حواست جمع باشد. اگر رفتی بالای خاکریز، سریع بیا پایین؛ تک تیراندازهایشان خیلی سوارند هم با توپ مستقیم و خمپاره هم خیلی دقیق می زنند.» هنوز توی سینه کش خاکریز بودیم که خود مسعود یک لحظه رفت بالای خاکریز ببیند چه خبر است، بلا فاصله او را زدند. نمی دانم با چه. افتاد پایین و به شهادت رسید. من با ناراحتی مجبور شدم راه بیفتم. اشکم درآمده بود؛ اما مجبور بودم با بچه ها بروم جلو.



منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۷۲، ۲۷۳، ۲۷۴، ۲۷۵





منبع:

1402/11/08
16:07:59
0.0 / 5
261
مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۴ بعلاوه ۳
دکور پرداز
decorpardaz.ir - مالکیت معنوی سایت دكور پرداز متعلق به مالکین آن می باشد